باسق

لغت نامه دهخدا

باسق. [ س ِ ] ( ع ص ) نخل بلند بسق النخل ؛ طال. ( تاج العروس ). ج ، بواسق.دراز. بالنده. ( غیاث اللغات ). خرما بن دراز. بالیده. ( آنندراج ) : تخم خرمایی ، به تربیتش [ خدای تعالی ] نخل باسق گشته. ( گلستان ). || خرمایی است طیب و زردرنگ. ( تاج العروس ). || میوه ای است زردرنگ نفیس. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
باسق. [ س ِ ] ( اِخ ) دهی است به بغداد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( تاج العروس ).
باسق. ( اِخ ) تلفظ ترکی قوم باسک . رجوع به باسک و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1197 و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 ص 30 شود.

فرهنگ معین

(س ِ ) [ ع . ] (ص . ) بلند، دراز.

فرهنگ عمید

سربرافراخته، ویژگی درخت بلند.

فرهنگ فارسی

بلند، دراز، بالیده و سربرافراخته
( صفت ) بلند بالیده دراز( درخت و مانند آن ).
دهی از بغداد

ویکی واژه

بلند، دراز.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال تماس فال تماس فال چوب فال چوب