لغت نامه دهخدا
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار.سعدی.رجوع به دل شود.
- دل بسوی کسی داشتن ؛ متوجه او بودن. توجه به او داشتن :
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او.سعدی.- دل داشتن بر... ؛ توجه داشتن. اهتمام داشتن :
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری.نظامی. || قصد داشتن. عزیمت داشتن :
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم.خاقانی.- دل کاری نداشتن ؛ حال آن کار، حوصله آن کار، سر آن کار نداشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صبحت خویشتن هم ندارم.خاقانی. || طاقت داشتن :
گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت
کم گو غم دل که من ندارم دل غم.محمدبن نصیر. || بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن :
دلی داشتم وقتی ، اکنون ندارم
چه پرسی ز من حال دل چون ندارم.خاقانی. || جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن :
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.فردوسی.زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری.فرخی.قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه ودلم این دل ندارد.انوری ( از سندبادنامه ص 324 ).