لغت نامه دهخدا
بفرمود تا کوس بیرون برند
درفش بزرگی بهامون برند.فردوسی.ازین بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.ناصرخسرو.رجوع به برون بردن شود. || محو کردن. زدودن. زایل کردن :
بزرگواری و کردار اوو بخشش او
ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ.فرخی. || خارج ساختن. گرفتن :
پیش از آن کز دست تو بیرون برد
گردش گیتی زمام اختیار.سعدی.رجوع به برون بردن شود.
- بیرون بردن از راه ؛ گمراه کردن : و داعیان بهر جای بیرون کرد و بسیار خلق را از راه بیرون برد. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 78 ).
- جان از مهلکه بیرون بردن ؛ نجات یافتن. ( از یادداشت مؤلف ).