لغت نامه دهخدا
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد
گردلشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.منوچهری.بعداز هزار سال همانی که اولی
زین در درآورند و از آن در برون برند.ناصرخسرو.بترسد خردمند ازین بحر خون
کزو کس نبرده ست کشتی برون.سعدی.این مطرب ما نیک نمیداند زد
زینجاش برون برید و نیکش بزنید.سعدی.- برون بردن سر از کهتری ؛ نافرمانی کردن :
ور ایدونکه نایم بفرمان بری
برون برده باشم سر از کهتری.فردوسی.