لغت نامه دهخدا
للّه دَرﱡ بنی حداء من نفر
و کل جار علی جیرانه کلب
اذا عدوا و عصی الطلح ارجلهم
کما تنصب وسط البیعة الصلب.
( و انما یعنی انهم کانوا عرجاً فارجلهم کعصی الطلح و عصی الطلح معوجة ). ( البیان والتبیین ج 3 ص 53 ). العلفة؛ ثمرةالطلح.( البیان والتبیین ج 2 ص 127 ). || اقاقیا . || درخت کیله. ( منتخب اللغات ). درخت موز که به هندی کیله گویند. ( غیاث ). موز . ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( مجمل ). طلح منضود. موز. || شکوفه خرما که از غنچه پدید آید. کارد. ( مهذب الاسماء ). شکوفه خرما. ( منتخب اللغات ). شکوفه نخستین خرمابن. طلع. ( منتهی الارب ). کویلة. چگرد. رجوع به چگرد شود. || آب تیره باقی مانده در تک حوض. ( منتهی الارب ). || ( ص ) مرد گرسنه. ( منتهی الارب ). خالی شکم از طعام. ( منتخب اللغات ).
طلح. [ طَ ] ( ع مص ) مانده شدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). طلاحة. مانده گردیدن شتر و منه حدیث اسلام عمر: فمابرح یقاتلهم حتی طلح ؛ ای اعیا. ( منتهی الارب ). مانده کردن ستور و مانده شدن وی. ( تاج المصادر ). طلح زید بعیره ؛ مانده گردانید شتر را ( لازم است و متعدی ). ( منتهی الارب ). || لاغر کردن ستور. ( زوزنی ). || خالی شکم گردیدن از خوردنی. ( منتهی الارب ).
طلح. [ طُ ل َ ] ( ع اِ ) ج ِ طلحة. ( دهار ).
طلح. [ طُل ْ ل َ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ طالح. ( منتهی الارب ). بدکرداران. رجوع به طالح شود.
طلح. [ طَ ل َ ] ( ع اِ ) نعمت. ( منتهی الارب ) :
کم رأینا من اناس هلکوا
و رأینا المرء عَمْراً بطلح.
ابن السکیت گوید: طلح در این شعراعشی اسم موضعی است ، اما دیگران گویند که اعشی در موضعی بنام ذوطلح به خدمت عمرو رسید و در شعر خویش ازذوطلح تیمناً به طلح بمعنی نعمت اکتفا کرد. ( معجم البلدان ). رجوع به ماده بعد شود. || ( اِمص ) تازگی. || نازکی. || درد شکم ستور از خوردن طلح. ( منتهی الارب ).
طلح. [ طَ ل َ ] ( اِخ ) نام موضعی است. اعشی گوید :
کم رأینا من اناس هلکوا