حسو

لغت نامه دهخدا

حسو. [ ح َس ْوْ ] ( ع مص ) آب خوردن مرغ. حسا الطائردرست است ، و شرب الطائر، غلط است. یوم کحسوالطیر؛ روزی کوتاه. || حسو مرق ؛ اندک اندک آشامیدن شوربا را. آشامیدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهّار ) ( مهذب الاسماء ). || خشک شدن چیزی از باد سرد. ( زوزنی ). || دور شدن. ( تاج المصادر ). || ( اِ ) آش آماج. ( شرفنامه منیری ).
حسو. [ ح َ س ُوو / ح َس ْوْ ] ( ع اِ ) آشامیدنی. ( دهّار ). هر چیز رقیق که توان آشامید. حریره. آنچه از شوربا و جز آن که اندک اندک آشامند. ( غیاث اللغات ). طعامی که از آرد و آب و روغن پزند و گاهی بدان شیرینی نیز کنند :
حسو نعره میزد که بغرا کجاست
که کشتند مسکین کاچی چو ماست.بسحاق اطعمه.واینکه صاحب برهان گوید: «آش اماج را گویند»، ظاهراًغلط است بدلیل بیت بسحاق اطعمه :
اوماج و حسو با جگرهای ریش
پیاده روان کرده از پیش پیش.بسحاق اطعمة.و حسوه [ حسو السلت ] نافع ینقی الصدر و ینفع من السعال الشدید. ( ابن البیطار ). و چون آماس گشاده شود، حسوها از آرد باقلی و کرسنه و آردنخود و خندروس سازند و با انگبین دهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و حسوهای نرم باید چون کشکاب غلیظ با جلاب و روغن بادام و گوشتاب از گوشت بزغاله و قلیه کدو وقلیه خیار و ماش پوست کنده و اسفاناخ همه را با اندک گشنیز تر. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر قوّه ضعیف باشد حسوی دهند تنک از آرد جو و باقلی و آرد نخود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
حسو. [ ح َ س ُوو ] ( ع ص ) مرد بسیارآشام.

فرهنگ فارسی

مرد بسیار آشام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال راز فال راز فال احساس فال احساس فال درخت فال درخت