لغت نامه دهخدا
ز نام تو کردم بسی جست و جوی
نگفتند نامت تو با من بگوی.فردوسی.مگر دختری کآن نهان گشت ازوی
همه شهر ازو شد پر از جست و جوی.فردوسی.همیشه نیاساید از جست و جوی
همه ساله هر جای رنگ است و بوی.فردوسی.بدو دیده بان گفت از هیچ روی
نبینم همی جنبش و جست و جوی.فردوسی.زبان دو مهتر پر از گفت و گوی
روان پرستنده پر جست و جوی.فردوسی.نگر نره دیو اندر آن جست و جوی
چه جست و چه دید اندر آن گفت و گوی.فردوسی.بهمه جای نیکوئی شنود
هرکه از تو به جست و جوی رود.سوزنی.و شاهزاده ازجست و جوی و اسب از تک و پوی فروماند. ( سندبادنامه ص 253 ). در اثنای آن تک و پوی و جست و جوی بر در وثاق ماهروئی گذشت. ( سندبادنامه ص 236 ). در اثنای آن جست و جوی دست بر پشت شیر نهاد. ( سندبادنامه ص 220 ).
در رخنه غارهای دلگیر
میگشت به جست و جوی نخجیر.نظامی.شد بازبه جست و جوی فرزند
بر هرچه کند خدای خرسند.نظامی.احرام گرفته ام به کویت
لبیک زنان به جست و جویت.نظامی.در وادی غم تو دل مستمند ما
خالی نبود یک نفس از جست و جوی تو.عطار.ما در جست و جوی شما و شما در گفتگوی ما. ( انیس الطالبین ص 187 ).
- جست و جوی کردن ؛ تفقد کردن. پژوهش کردن. طلب کردن چیزی را در مظان آن. ( یادداشت مؤلف ).