لغت نامه دهخدا
پیوند روح میکند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحر است ای ندیم خیز.سعدی.ای باد بامدادی خوش میروی بشادی
پیوند روح کردی پیغام دوست داری.سعدی.فصل کردن میتوان ، پیوند کردن مشکل است.؟- با در آجری پیوند کردن ؛ یا با بزرگان پیوند کردن ؛ از خاندانی توانگر زن گرفتن.
- پیوند کردن با ؛ زن دادن. زن ستدن از :
فلک در عقد شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش.نظامی. || نظم کردن. مرتب کردن. منظم کردن.
- پیوند کردن سخن ؛ پرداختن سخن و گفتار :
سخنها براینگونه پیوند کن
و گر پند نپذیردش بند کن.فردوسی.- || آغازیدن سخن ؛ به سخن گفتن ابتدا کردن :
سخن سلم پیوند کرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست.فردوسی. || وصله کردن جامه. درپی کردن. پینه کردن. رقعه دوختن برجامه. || بند زدن. رقع. پیوند زدن. چسبانیدن قطعات شکسته ظرفی یا چینی. || به هم پیوستن. ملحق کردن دو قسمت جداشده رابیکدیگر :
صواب است پیش از کشش بند کرد
که نتوان سر کشته پیوند کرد.سعدی.