لغت نامه دهخدا
از تو همی بسر نشوداین بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی بسر شود.مسعودسعد.اول رسن است وانگهی چاه
بی پای کجا بسر شود راه.نظامی ( الحاقی ).بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ.
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق.حافظ ( از آنندراج ).درین امید بسر شد دریغعمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید.سعدی ( گلستان ). || بر سر راه رفتن. بسر درآمدن :
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن بسر شود نه به سم.نظامی ( هفت پیکر ص 23 ).