لغت نامه دهخدا
فرستم درود فرستاده اش
گزین گزینان آزاده اش.فردوسی.سه دیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و برگشت باز.فردوسی.پس آمد بدان جای نیکان فرود
فرستاد نزدیک ایشان درود.فردوسی.سپه چون گذر کرداز آن سوی رود
فرستاد از آن پس به هرکس درود.فردوسی.سپهدار با گرز و با گبر و خود
به لشکر فرستاد چندی درود.فردوسی.حیف است سخن گفتن با هرکس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم.سعدی.به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست.حافظ ( از آنندراج ذیل درود ).