بی مغزی

لغت نامه دهخدا

بی مغزی. [ م َ ] ( حامص مرکب ) پوکی. تهی میانی. کاواکی. پوچی :
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی مغزی چو مرخ.مولوی.مخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.صائب.و رجوع به بی مغز شود. || کم ظرفی. ( یادداشت مؤلف ). سبکسری. احمقی. بی خردی. سبکی. رجوع به بی مغز شود.

دانشنامه آزاد فارسی

بی مَغْزی (anencephaly)
بی مَغْزی
فقدان نیمکره های مغز و استخوان های جمجمۀ مجاور آن ها. نوزادان بی مغز بیش از چند ساعت زنده نمی مانند. این ناهنجاری یکی از اختلالات لولۀ عصبی، و پیش از تولد قابل تشخیص است.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم