بی زور

لغت نامه دهخدا

بی زور. ( ص مرکب ) ( از: بی + زور ) کم زور. ضعیف. ( آنندراج ). بی نیرو. بی توش. ( از یادداشت مؤلف ). مقابل بنیرو. ضعیف و ناتوان و بیقدرت. ( ناظم الاطباء ) :
زمانه با هزاران دست بی زور
فلک با صدهزاران دیده شبکور.نظامی.کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش.حافظ.- بی زور گشتن ؛ ناتوان شدن. ضعیف شدن :
بسا بینا که از زر کور گردد
بسا آهن بزر بی زور گردد.نظامی.- امثال :
زوردار بی زور را خورد. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

کم زور ٠ ضعیف ٠ بی نیرو ٠ بی توش ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم