باسه

لغت نامه دهخدا

باسه.[ س َ / س ِ ] ( ص ) سیاه رو. ( کذا فی القنیه ). ( آنندراج ). سیه روی. بی آبرو. رسوا. گناهکار. ( ناظم الاطباء ).
باسه. [ س س ِ ] ( فرانسوی ، اِ ) نوعی سگ با پاهای کوتاه.
باسه. [ س ِ ] ( اِخ ) نام شهری در قسمتهای شمالی فرانسه در 24 هزارگزی شهر لیل که دارای قریب 3500 تن جمعیت است. شهری صنعتی و دارای کارخانه های نختابی و قندریزی است.
باسه. [ س ْ س َ ] ( اِخ ) شهر مکه معظمه زادهااﷲ شرفا و تعظیما. ( ناظم الاطباء ). باسة و البساسه از نامهای مکه شرفهااﷲ تعالی است. ( تاج العروس ). مکه معظمه و بَساسَه بمعنی باسه است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

نام شهری در فرانسه

دانشنامه عمومی

باسه شهری در شهرستان بورزانگا در استان بام در بورکینافاسوی شمالی است و جمعیت آن ۲۱۳۸ نفر است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَأْسُهُ: سختگیری و عذابش
معنی بَعَثَهُ: اورا برانگیخت - او را بر پا داشت
ریشه کلمه:
بئس (۷۳ بار)ه (۳۵۷۶ بار)
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال تاروت فال تاروت فال اعداد فال اعداد فال احساس فال احساس