طغرل بیک

لغت نامه دهخدا

طغرل بیک. [ طُ رِ / رُ ب َ ] ( اِخ ) ( طغرل اول ) محمدبن میکائیل بن سلجوق بن دقاق ، ملقب به رکن الدین و الدوله ، المکنی به ابوطالب ( 429 تا 455 هَ. ق. ). درراحةالصدور آورده که : در شهور سنه اربع و عشرین و اربعمائة سلطنت آغاز کرد و سیر حمیده ملوک پیش گرفت و آئین جهانداری و رسوم شهریاری ظاهر کرد. حکمت : قال اردشیربن بابک : حقیق ٌ علی کل ملک أن ْ یتفقد وزیره و ندیمه و کاتبه و حاجبه فان وزیره قوام ملکه و ندیمه بیان عقله و کاتبه برهان فضله و حاجبه دلیل سیاسته ؛ اردشیر بابک گفت : پادشاه باید که وزیری را به دست آرد و حاجبی را بگمارد وندیمی را بدارد و دبیری را بیارد که وزیر قوام مملکت بود و ندیم نشان عقل شود و دبیر زبان دانش او باشدو حاجب سیاست افزاید. بر قضیت این اثر و ترجمت این خبر سلطان طغرل بک و جمله سلاطین ، وزرا و حُجّاب و اصحاب مناصب داشتند، وزرای او سالار بوژگان ابوالقاسم الکوبانی و ابواحمد الدهستانی عمروک و عمیدالملک ابونصر الکندری ، حُجّاب او الحاجب عبدالرحمن الب زن الاَّغاجی ، توقیع او فی شکل چماقی ، مدت ملکش بیست وشش سال. چون ملک تعالی بنده ای را سعادت ابدی کرامت خواهد کرد و در دنیا و عقبی منزلت اخیار و ابرار ارزانی داشتن او را بر اِعلای معالم شریعت حریص گرداند و در جوهر مطهر و سینه پاک او حرصی نهد بر تقدیم آنچه از برکات آن ملک عالم در قبضه اقتدار او آید و عالمیان غریق و رهین احسان او گردند و مُثنی و شاکر عدل و انصاف او شوند و رایات ملک اسلام از رای صائب او نصرت یابد و آفتاب جاه و حشمت او بر کافّه خلایق مشرق و مغرب تابد و هرچند رُبع مسکون است از بسیط زمین به امارات و ابنیه خیرات سلاطین آل سلجوق آراسته است و هیچ شهری از شهرهای اسلام از آن زینت و حلیت خالی و عاطل نمانده است و تقدیم آن بر اُمهات مهمات واجب دانسته اند. شنیدم که چون سلطان طغرلبک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند، باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهکی است بر در همدان آن را خضر خوانند، بر آنجا ایستاده بودند. نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبه لشکر بداشت وپیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد ودستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی ، او را گفت ای تُرک با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت آنچه تو فرمائی. بابا گفت آن کن که خدا می فرماید،آیة: ان اﷲ یأمر بالعدل و الاحسان . سلطان بگریست و گفت چنین کنم. بابا دستش بستد و گفت از من پذیرفتی ؟ سلطان گفت آری. بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت مملکت عالم چنین در دست تو کردم ، بر عدل باش. سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلی اﷲ علیه و آله و سلم از او دیندارتر و بیدارتر نبود. شعر :

فرهنگ فارسی

یا طغرل بک محمد ابن میکائیل ابن سلجوق بن دقاق ملقب برکن الدین والدوله.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال مکعب فال مکعب فال تاروت فال تاروت فال پی ام سی فال پی ام سی