لغت نامه دهخدا
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت
که بخ بخ که دیدند پیران بهشت.فردوسی.بدو گفت بخ بخ که با پهلوان
نشستم چنین شاد و روشن روان.فردوسی.ای نشسته خوش و برتخت کشیده نخ
گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ.ناصرخسرو.زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ
تیغی که او گذارد چه جای آه که خه خه.سنائی.محمدبن عمر مهتری که خاطر من
مرا به مدحت وی مرحبا زد و بخ بخ.سوزنی.بنده خاقانی سگ تازی است و بر درگاه او
بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده اند.خاقانی.گر بدین حیله صید شد بخ بخ
ورنه کاری دگر براندازیم.خاقانی.ای دست ملک بخ بخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند تو دریای سخائی.خاقانی.بخ بخ ای بخت و خه خه ای دلدار
هم وفادار و هم جفابردار.خاقانی.بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتش
استوار اجماع ابرار و اجلا ساخته.نظیری نیشابوری.|| بخ بخ ، کلمه ای که روی سکه ها می نوشتند. رجوع به دزی ج 1 ص 54 و سکه بخی شود.
بخ بخ. [ ب َخ ْ خِن ب َخ ْ خِن ] ( ع صوت ) رجوع به بخ بخ شود: بخ بخ لک ؛ خنک ترا. و رجوع به بخ شود.