لغت نامه دهخدا
سپه بازگردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.فردوسی.همی گفت از اینگونه تا تیره گشت
ز دیدار چشم یلان خیره گشت.فردوسی. || خجل گشتن. شرمنده شدن :
چودستان شنید این سخن تیره گشت
همه چشمش از روی او خیره گشت.فردوسی.چو بشنید شنگل سخن تیره گشت
ز گفتار فرزانگان خیره گشت.فردوسی.ز رشک چهره تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا.فرخی.رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| سخت ظلمانی و اندوهبار شدن.
- تیره گشتن جهان ؛ سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا.
- تیره شدن جهان بر کسی ؛ کنایه از سخت شدن گیتی بر وی :
گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر
اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال.ناصرخسرو.- تیره گشتن جهان پیش چشم کسی ؛ تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن :
تهمتن ز گفتار او خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.فردوسی.- تیره گشتن چراغ ؛ خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است :
دوتائی شد آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ.فردوسی. || تباه و ضایع گشتن.
- تیره روان گشتن ؛ تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن :
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.فردوسی.- تیره گشتن آبرو ؛ از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن :
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.فردوسی.- تیره گشتن اندیشه ؛ پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن :
ندانیم کاندیشه شهریار
چرا تیره گشت اندرین روزگار.فردوسی.- تیره گشتن رای ؛ تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن :
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشیروان رأی او تیره گشت.فردوسی. || ناصاف گشتن.
- تیره گشتن آب ؛ تیره شدن و ناصاف گشتن آن.
- تیره گشتن آب کسی نزد دیگری ؛ رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او :