حمش

لغت نامه دهخدا

حمش. [ ح َ ] ( ع ص ) باریک. || مرد باریک ساق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || باریک خلقت. || ساق باریک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ، حِماش. || ( مص ) بخشم آوردن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || خشم کردن. ( اقرب الموارد ). || فراهم آوردن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). جمع کردن. ( اقرب الموارد ). || راندن بخشم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || تهییج کردن. ( اقرب الموارد ). || باریک ساق گردیدن. ( منتهی الارب ).
حمش.[ ح َ م َ ] ( ع مص ) باریک ساق گردیدن. ( منتهی الارب ).
حمش. [ح َ م ِ ] ( ع ص ) باریک ساق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

باریک ساق
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال سنجش فال سنجش فال تک نیت فال تک نیت فال ارمنی فال ارمنی