روان کردن

لغت نامه دهخدا

روان کردن. [ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فرستادن. گسیل داشتن. روانه کردن. ارسال کردن : اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344 ).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.مسعودسعد.روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه.نظامی.چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.نظامی.یکی هفته به نوبتگاه خسرو
روان می کرد هر دم تحفه ای نو.نظامی.امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد.سعدی.رسولی هنرمند و عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی.( بوستان ).ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد کشتی بر آب.( بوستان ).جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت و روان کرد. ( گلستان ).
بر آب حرف غمش میزنم رقم شب وروز
به دوست نامه روان میکنم بدین دستور.واله هروی ( از آنندراج ).از مژه کردم روان بروفتن ره
مشت خسی هدیه رهگذار هری را.واله هروی ( از آنندراج ).و رجوع به روان و روان شدن شود. || جاری کردن. جریان دادن :
بدو گفت چون است ای ماهروی
روان کرد آزاده از دیده جوی ؟فردوسی.فرنگیس رخ خسته و کنده موی
روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی.فردوسی.یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون.فردوسی.و بجای سنگ ، گوهر و مرجان در حوضها بریختند و جویها در آن بهشت روان کردند. ( قصص الانبیاء ).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.مسعودسعد.و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فواره دیدگان روان کرد. ( سندبادنامه ص 153 ).
فرودآمد زتخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ.نظامی.آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد.مولوی.کم می نشود تشنگی دیده شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - روانه کردن عازم ساختن فرستادن . ۲ - جاری کردن جریان دادن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم