خواره

لغت نامه دهخدا

( خوارة ) خوارة. [ خ َوْ وا رَ ] ( ع اِ ) دبر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، خور. || خرمابن بسیاربار. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، خور. || ( ص ) مؤنث خَوّار. ضعیف. نرم. ( یادداشت بخط مؤلف ) : و له لحماحم اغصان خضر مربعة خوارة. ( ابن البیطار ).
خواره. [ خوا / خا رَ / رِ ] ( نف ) خورنده. آشامنده. این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. ( ناظم الاطباء ).
- آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده انسان :
چو آن آدمیخواره یابد خبر
که هست آدمیخواره ای زو بتر.نظامی.فرشته کشی آدمی خواره ای.نظامی.- انده خواره ؛ غمخور. غمناک. دائم باغم.
- || آنکه غم دیگری خورد. غمخوار.
- بسیارخواره ؛ پرخور. پرخوراک :
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.فردوسی.- تیمارخواره ؛ غمخوار. آنکه در غم و اندوه آدمی شرکت کند. همدرد.
- جگرخواره ؛ خورنده جگر. ناملائم. آنکه باعث رنج و درد آدمی باشد :
نیابی به از من جگرخواره ای
جگرخواره ای نه شکرباره ای.نظامی.- چوب خواره ؛ نام جانوری است که چوب را می خورد چون موریانه.
- خوش خواره ؛ خوش خورنده. غذای لذیذ خورنده. آنکه غذای لذیذ خورد.
- خون خواره ؛ خورنده خون. کنایه از سَبُع و ستمکار :
نیندیشد از هیچ خونخواره ای.نظامی.ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری.سعدی.کسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست.سعدی ( بوستان ).چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی.سعدی ( گلستان ).- رایگان خواره ؛ مفت خور :
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بی زبانان وبیچارگان.نظامی.- رباخواره ؛ رباخوار. ربح گیر :
گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟نظامی.- روزی خواره ؛ هر مخلوقی که روزی خورد. مرزوق.
- زنهارخواره ؛ زنهارخوار. دریغگو.
- سوگندخواره ؛ بسیار سوگندخور. بسیار قسم خور.
- شراب خواره ؛ میخواره. آنکه شراب دائم خورد.
- شکمخواره ؛ پرخور. شکم پرست.
- شیرخواره ؛ رضیع. شیرخور.

فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) خوردنی . ۲ - طعامی که مقوی بدن شود . ۳ - (اسم ) در ترکیب بمعنی (( خوارنده ) ) ( خورنده ) آید : شرابخواره میخواره ٠
شهریست بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم