لغت نامه دهخدا
ور بدل اندیشه از مردم کنی
مشغله شان بی حد و بی منتهاست.ناصرخسرو.اوست مختار خدا وچرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتها.خاقانی.نمی خواستم رفت ز ارمن ولیکن
ز طوفان بی منتها میگریزم.خاقانی.شاید که در حساب نیاید گناه ما
آنجا که فضل و رحمت بی منتهای تست.سعدی.باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه هاست.مولوی.و رجوع به منتهی و بی منتهی شود.