لغت نامه دهخدا
گر او بی عدد سالیان بشمرد
بدشمن رسدتخت چون بگذرد.فردوسی.این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.منوچهری.نوروز روز خرمی بی عدد بود
روز طواف ساقی خورشید خد بود.منوچهری.بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.ناصرخسرو.اگرچه بی عدد اشیا همی بینی درین عالم
ز خاک و بادو آب و آتش از کانی و از دریا.ناصرخسرو.وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی عدد و بی مر.ناصرخسرو.در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر به اشعار خویش.ناصرخسرو.هم از انواع اوانی بی عدد
کآنچنان در بزم شاهنشه سزد.مولوی.رجوع به عدد شود.