بخیلی

لغت نامه دهخدا

بخیلی. [ ب َ ] ( حامص ) زفتی و لاَّمت. ( ناظم الاطباء ). تنگ چشمی. گرسنه چشمی. زفتی. ممسکی ، مقابل سخاوت. کرم. ( فرهنگ فارسی معین ). ضنانة. ( دهار ). رَضِع. رَضَع. لئامة. ( منتهی الارب ). شح. بخل. ضنت. ( یادداشت مؤلف ) :
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام.فرخی.نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوی.منوچهری.

فرهنگ فارسی

تنگ چشمی گرسنه چشمی زفتی ممسکی مقابل سخاوت کرم .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم