شهادت امام صادق علیه السلام

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] امام صادق علیه السلام در سال 148 قمری به دست عوامل منصور دوانقی مسموم شد و بر اثر آن، به شهادت رسید. درباره تاریخ شهادتش، دو گفتار است. برخی نیمه رجب و برخی دیگر 25 شوال را بیان کرده اند. ولی معروف و مشهور میان مورخان و سیره نگاران شیعه، همان قول دوم یعنی 25 شوال می باشد.
چون منصور دوانیقی به خلافت رسید و از کثرت شیعیان و پیروان آن حضرت مطلع شد، آن حضرت را به عراق طلبید و پنج مرتبه یا بیشتر تصمیم به قتل آن حضرت گرفت که هر مرتبه معجزه عظیمی مشاهده نمود و از آن تصمیم صرفنظر کرد.
چنان چه ابن بابویه و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که روزی ابوجعفر دوانیقی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام را طلبید که آن حضرت را به قتل آورد و گفت، که شمشیری حاضر کردند و زیراندازی انداختند و به ربیع حاجب خود گفت: چون او حاضر شد و با او مشغول سخن شدم و دست بر دست زدم او را به قتل برسانید. ربیع گفت که چون حضرت را آوردم و نظر منصور بر او افتاد گفت: مرحبا ای ابوعبدالله، خوش آمدی. ما شما را برای آن طلبیدیم که قرض شما را اداء کنیم و حوائج شما را برآوریم و بسیار عذرخواهی کرد و آن حضرت را روانه نمود و به من گفت که باید بعد از سه روز او را روانه مدینه کنی.
چون ربیع بیرون آمد، به خدمت حضرت رسید و گفت یابن رسول الله صلی الله علیه و آله آن شمشیر و زیرانداز را که دیدی برای تو حاضر کرده بود، چه دعائی خواندی که از شر او محفوظ ماندی؟ فرمود: که این دعارا خواندم و دعا را تعلیم او نمود. و به روایت دیگر ربیع برگشت وبه منصور گفت: ای خلیفه چه چیزی خشم عظیم تو را به خشنودی مبدل گردانید؟
منصور گفت: ای ربیع چون او داخل خانه من شد اژدهای عظیمی دیدم که به نزدیک من آمد در حالی که دندان های خود را به هم می سائید و به زبان فصیح می گفت: که اگر اندک آسیبی به امام زمان علیه السلام برسانی گوشت های تو را از استخوان هایت جدا می کنم و من از بیم آن چنین کردم.
و سید ابن طاووس رضی الله عنه روایت کرده است: چون منصور در سالی که به حج آمد به ربذه رسید، روزی بر حضرت امام جعفر صادق علیه السلام خشمگین شد و به ابراهیم بن جبله گفت: برو و جامه های جعفر بن محمد را در گردن او بینداز و بکِش و به نزد من بیاور.
ابراهیم گفت: چون بیرون رفتم آن حضرت را در مسجد ابوذر یافتم و شرم کردم آن چه را او گفته بود انجام دهم. به آستین او چسبیدم و گفتم بیا که خلیفه تو را می طلبد.
حضرت فرمود: اِنالله و اناالیه راجعون. بگذار تا دو رکعت نماز بخوانم. پس دو رکعت نماز ادا کرد و بعد از نماز دعائی خواند و بسیار گریه کرد و بعد از آن متوجه من شده فرمود: به هر روشی که تو را امر کرده مرا ببر، گفتم به خدا سوگند که اگر کشته شوم تو را به آن طریق نخواهم برد و دست آن حضرت را گرفته و بردم و مطمئن بودم که حکم به قتل او خواهد داد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چوب فال چوب فال راز فال راز فال عشقی فال عشقی فال حافظ فال حافظ