لغت نامه دهخدا
ما سیکی خوار نیک ، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی.منوچهری.مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. ( منتخب قابوسنامه ص 216 ). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و خداوند علت [آماس سپرز] ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترشروی.( گلستان ).ز دست ترش روی خوردن تبرزد
چنان تلخ باشد که گویی تبر زد.سعدی ( کلیات چ مظاهر مصفا ص 817 ).گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد.سعدی ( کلیات چ مظاهر مصفا ص 424 ).و رجوع به ترش و ترشرو شود.
- ترشروی نشستن ؛ ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن :
ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش.سعدی ( از آنندراج ).