خوش کردن

لغت نامه دهخدا

خوش کردن. [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) شاد کردن. خشنود کردن. ( ناظم الاطباء ). خوشحال کردن :
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.فردوسی.مگر دل خوش کند لختی بخندد
ز مسعودی و از ریش بولاهر.فرخی.بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار.فرخی.و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. ( تاریخ سیستان ).
پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب.ناصرخسرو.طیبات از بهر که للطیبین
یار دل خوش کن مرنجان و ببین.مولوی.دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.سعدی ( گلستان ). || شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. ( ناظم الاطباء ). صحت بخشیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج.سعدی. || خشکانیدن. || شیرین کردن :
بیاورد پس پاسخ نامه پیش
ورا گفت خوش کن از این کام خویش.فردوسی. || خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است. || از گریه بازماندن. ( آنندراج ). || نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. ( ناظم الاطباء ). || معطر کردن. مطیب کردن : وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اصلاح او [ اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی ] آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.حافظ.خوش می کنم بباده مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید.حافظ.- جا خوش کردن ؛ توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی.

فرهنگ فارسی

شاد کردن خشنود کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم