لغت نامه دهخدا
- آیینه زدای ؛ صیقل دهنده ٔآینه.
- انده زدای ، اندوه زدای ؛ روشن کننده دل. بیرون کننده غم از دل. صفا دهنده. مفرح. دل زدای.
- روح زدای ؛ پاکیزه کننده روح. صفا دهنده جان.
- زنگ زدای ؛ صقال. صاقل.
- غمزدای ؛ پاک کننده دل از غم :
نام تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدای و کلام تو دل ربا.سعدی.رجوع به غمزدای شود.
- فتنه زدای : حادثه سوز. برقرار کننده امن و آسایش. زداینده زنگ فتنه :
بأس تو آتشی است حادثه سوز
امن تو صیقلی است فتنه زدای.انوری.رجوع به زدا، زداییدن ، زداینده و زدودن شود.