دست شکسته

لغت نامه دهخدا

دست شکسته. [ دَ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) شکسته دست. آنکه دست او شکسته باشد. || کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. ( برهان ). مرد بی معاش و بی هنر و بی مایه. ( از آنندراج ). بی مایه و بی قدرت. ( شرفنامه منیری ).
- دست شکسته بار آمدن ؛ بی عرضه بارآمدن.

فرهنگ فارسی

شکسته دست . آنکه دست او شکسته باشد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشق فال عشق فال اعداد فال اعداد فال راز فال راز فال تک نیت فال تک نیت