حبری

لغت نامه دهخدا

حبری. [ ح ِ ب َ ری ی ] ( ع ص ، اِ ) چادر و برد. || حِبرة فروش. ( منتهی الارب ).
حبری. [ ح ِ ب ِ را ] ( اِخ ) نام وادی ای است. ( منتهی الارب ).
حبری. [ ح ِ ری ی ] ( ص نسبی ) سیاهی فروش. ( منتهی الارب ). مرکب فروش. و دوده مرکب فروش و حبّار غلط است. هذه النسبة الی الحبر الذی یکتب به ، و بیعه و عمله. ( سمعانی ).
حبری. [ ح َ را ] ( اِخ ) نام مدینه ابراهیم خلیل. حبرون. ( منتهی الارب ).
حبری. [ ح ِ ] ( ع اِ ) برنگ حِبر : حسنک [ میکال ] پیدا آمد، بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ ، با سیاه میزد، خلق گونه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180 ). و رجوع به حبر شود.

فرهنگ فارسی

برنگ حبر بی بند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال احساس فال احساس فال احساس فال احساس فال تاروت فال تاروت