تازه گرداندن

لغت نامه دهخدا

تازه گرداندن. [ زَ / زِ گ َ دَ ] ( مص مرکب ) تازه گردانیدن. تازه کردن. تجدید کردن. احیا کردن. پس از منسوخ بودن از نو معمول داشتن :
بکفرش زاول ایمان آرد آنگه
چو ایمان گفتی ، ایمان تازه گردان.خاقانی. || خرم کردن. باصفا کردن : و گروهی گفته اند که وی [ روی نیکو ]... باران رحمت است که روضه معرفت را تازه می گرداند. ( نوروزنامه منسوب بخیام ). || خوش کردن. شاد کردن :
بداودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلندآوازه گردان.نظامی. || لطیف و باطراوت کردن : شراب... گونه رو سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند. ( نوروزنامه منسوب بخیام ). || آباد کردن. عمران کردن. بارونق کردن :
نباید که باشد جز او شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم.فردوسی.رجوع به تازه و ترکیبات آن و تازه گردانیدن شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) تازه کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم