بالشک

لغت نامه دهخدا

بالشک. [ ل ِ ] ( اِ ) بالشت که زیر سر گذارند. ( برهان قاطع ). وساده. متکا.
بالشک. [ ل ِ ش َ ] ( اِ مصغر ) مصغر بالش. بالش کوچک. ( ناظم الاطباء ). مصغر بالش باشد. ( برهان قاطع ) ( شرفنامه منیری ).تکیه. ( آنندراج ). متکا. بالشتچه. بالشجه. بالشتک.
بالشک. [ ل ِ ش ْ یا ش َ ] ( اِ ) به اصطلاح مغول زری است به مقدار معین. ( از آنندراج ). و رجوع به بالش شود.

فرهنگ عمید

بالش کوچک، بالشچه.

فرهنگ فارسی

( اسم ) بالش کوچک . بالشتک .
به اصطلاح مغل زری است به مقدار معین
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال زندگی فال زندگی فال اوراکل فال اوراکل فال رابطه فال رابطه