کین جوی

لغت نامه دهخدا

کین جوی. ( نف مرکب ) انتقامجو. کینه جو :
چه جویی مهر کین جویی که با او
حدیث مهرجویی درنگیرد.خاقانی.رجوع به کینه جوی شود. || جنگجو. دلاور. جنگ آور. رزمجوی :
ز گردان کین جوی سیصدهزار
سپه داشت شایسته کارزار.اسدی.بزد خیمه و صدهزار از سران
گزین کرد کین جوی و گندآوران.اسدی.به گرشاسب کین جوی کشورگشا
جهان پهلوان گرد زاول خدا.اسدی.رجوع به کینه جوی شود.

فرهنگ فارسی

انتقامجو ٠ کینه جو ٠ یاجنگجو ٠ دلاور ٠ جنگ آور ٠ رزمجوی ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم