لغت نامه دهخدا
- کوته کردن دست از چیزی ؛ از تصرف در آن خودداری کردن. احتراز کردن از مداخله در آن. دوری و اجتناب کردن از آن. دست کشیدن از آن :
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی.ابوشکور.ای حجت خراسان کوته کن
دست از هر ابلهی و سراوشانی.ناصرخسرو ( دیوان ص 478 ).می نماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم.سعدی.سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نکنی در سر سودا که تو داری.سعدی.که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.سعدی.کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم.سعدی ( گلستان ).- کوته کردن دست کسی از چیزی ؛ او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن.دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن :
به بنده چه داده ست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو.فردوسی.بدان را، ز بد دست کوته کنید
همه موبدان بر خرد ره کنید.فردوسی.بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم.فردوسی کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان.ضمیری.- کوته کردن زبان از حدیث و گفتار ؛ در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن. در آن باب سخن نگفتن :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید.سعدی.و رجوع به کوتاه ، کوته و کوتاه کردن شود.
- کوته کردن قصه و سخن و حدیث و... ؛موجز کردن آن. مختصر کردن آن. به ایجاز و اختصار بیان کردن آن :
ای خاقانی دراز شدقصه
جان خواهد یار، قصه کوته کن.خاقانی.شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب.مولوی.گفت حجتهای خودکوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید.مولوی.سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی.سعدی.در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصه ما کار دفتر است.