کلان سال

لغت نامه دهخدا

کلانسال. [ ک َ ] ( ص مرکب ) سالمند. به زاد برآمده. مقابل خردسال. که سال بر او بسیار باشد. پیر. مسن. بزرگسال. بسیارسال. هرم. طواز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). قِلحَم. ( صراح اللغة )، پیر. سالدیده. مسن. ( ناظم الاطباء ). مقابل خردسال و میان سال. ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

پیر، سال خورده.

فرهنگ فارسی

پیر، سالخورده
( صفت ) مسن سالدیده مقابل . خرد سال و میان سال .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم