لغت نامه دهخدا
که چشم کرد دل داغدار را صائب
که دود تلخی ازین لاله زار میخیزد.صائب ( از آنندراج ).او مایل شکار و من آشفته کز حسد
آهومباد چشم کند آن نگاه را.میرنجات ( از آنندراج ).رجوع به چشم و چشم کردگی وچشم کرده شود.
- بچشم کردن ؛ کنایه است از در نظر گرفتن و منظور نظر قرار دادن :
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی
خیال سبز خطش نقش بسته ام جائی.حافظ.- بچشم کردن کسی یا چیزی را ؛ اشاره است به آسیب رسانیدن آن کس یا آن چیز را بوسیله چشم زخم و چشم بد :
تا ترا کبر تیزخشم نکرد
تاترا چشم تو بچشم نکرد.سنائی.