معطل گذاشتن

لغت نامه دهخدا

معطل گذاشتن. [ م ُ ع َطْ طَ گ ُ ت َ ] ( مص مرکب ) مهمل گذاشتن. عاطل و بی بهره رها کردن : پیوسته بر تخت بنشستی و از خصایص دقیقه ای مهمل و معطل نگذاشتی. ( سلجوقنامه ظهیری ص 45 ).
شکر خدای کن که موفق شدی به خیر
زانعام و فضل خود نه معطل گذاشتت.سعدی.اهل و عیالش را بی معاش و معطل نگذارد. سعدی.( مجالس ). || منتظر گذاشتن. در انتظار نگه داشتن و رجوع به معطل کردن شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) معطل کردن : اما پیوسته بر تخت بنشستی و از خصایص سلاطین دقیقهای مهمل و معطل نگذاشتی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم