غریو داشتن

لغت نامه دهخدا

غریو داشتن. [ غ ِ وْ ت َ ] ( مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن. شور و غوغا کردن. غریو کردن. غریو برآوردن. غریو برزدن. غریو برکشیدن. رجوع به غریو شود :
فتادند بر خاک بیهوش و تیو
همی داشتند از غم دل غریو.اسدی ( گرشاسب نامه ).بی آب دیده بر طرف جویبارگل
قمری غریو دارد بر جست و جوی یار.سوزنی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم