ساکن رگ

لغت نامه دهخدا

ساکن رگ. [ ک ِ رَ ] ( اِ مرکب ) عرق ساکن. ورید. رجوع به ساکن شود.

فرهنگ فارسی

عرق ساکن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چای فال چای فال احساس فال احساس فال ورق فال ورق فال تاروت فال تاروت