رخ برافروختن

لغت نامه دهخدا

رخ برافروختن.[ رُ ب َ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) رنگ به چهره آوردن. به رنگ آوردن رخسار. رنگ رخساره بگردانیدن بسبب حالتی درونی و آن گاه از شادی و فرح و انبساط باشد و گاه از خشم و غضب و گاه از نازش و فخر به چیزی :
ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.فردوسی.اگر به کثرت سواد سوار و پیاده خویش رخ برافروخته ای ساعتی با ما اسب در میدان محاربت افکن تا شهسواری استادان حاذق مشاهدت کنی. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 108 ).
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم.حافظ.

فرهنگ فارسی

رنگ بچهره آوردن برنگ آوردن رخسار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم