خیره کردن

لغت نامه دهخدا

خیره کردن. [ رَ / رِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) متحیر کردن. حیران و سرگردان کردن :
بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.فردوسی.صلصل بنوا سخره کند لیلی را
گلبن بگهر خیره کند کسری را.منوچهری.مرد خردمند ترا خیره کرد
زینت نکو پند بخروار خویش.ناصرخسرو.ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها را خیره کردی. ( مجمل التواریخ والقصص ).
سرهوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.سعدی ( بوستان ).- خیره کردن چشم ؛ امتلاس. اختطاف. تسکیر. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

متحیر کردن حیران و سرگردان کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم