( جوش آمدن ) جوش آمدن. [ م َ دَ ]( مص مرکب ) گرم شدن. بجوشیدن آغاز کردن. بغلیان آمدن. غلیان کردن مایع از حرارت ، چنانکه آب بر سر آتش. - خون به جوش آمدن ؛ کنایه از سخت خشمناک شدن. بهیجان آمدن. بخشم آمدن. || طغیان کردن دریا. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). - بجوش درآمدن ؛ جوش آمدن. - || طغیان کردن : به یک بار از آنها برآمد خروش تو گفتی که دریا درآمد به جوش.سعدی.
فرهنگ فارسی
( جوش آمدن ) ( مصدر ) گرم شدن و غلیان یافتن مایعی . گرم شدن بجوشیدن آغاز کردن