جوش امدن

لغت نامه دهخدا

( جوش آمدن ) جوش آمدن. [ م َ دَ ]( مص مرکب ) گرم شدن. بجوشیدن آغاز کردن. بغلیان آمدن. غلیان کردن مایع از حرارت ، چنانکه آب بر سر آتش.
- خون به جوش آمدن ؛ کنایه از سخت خشمناک شدن. بهیجان آمدن. بخشم آمدن.
|| طغیان کردن دریا. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- بجوش درآمدن ؛ جوش آمدن.
- || طغیان کردن :
به یک بار از آنها برآمد خروش
تو گفتی که دریا درآمد به جوش.سعدی.

فرهنگ فارسی

( جوش آمدن ) ( مصدر ) گرم شدن و غلیان یافتن مایعی .
گرم شدن بجوشیدن آغاز کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم