لغت نامه دهخدا
چو آمیغ برنا شد آراسته
دو خفته سه باشند برخاسته.عنصری.بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخساره زرد.اسدی.چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
بباغ بهارش گل نوشکفت.اسدی.
آمیغ. ( ن مف مرخم ) در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن ،آمیخته و ممزوج و آمیز باشد :
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.رودکی.ای از این جوربد، زمانه شوم
همه شادی او غمان آمیغ.رودکی.بود شادیش یک سر انده آمیغ.( ویس و رامین ).دم مشک از مغز پرمیغ شد ( کذا )
دل میغ از او عنبرآمیغ شد.اسدی.سخن آرایان در وصل سرایند سخن
فرقت آمیغ نگویند سرود اندر بزم.سوزنی.بحری است کَفَش که ماهیش تیغ
بر ماهی بحر گوهرآمیغ.خاقانی.سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو.مولوی.زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ
با خویشتن آی تا نباشی باری
نه بوده بافسوس و نه رفته بدریغ.؟|| ( اِ ) حقیقت ، مقابل مجاز. ( برهان ). و رجوع به آمیز شود.