لغت نامه دهخدا
منه جان من آب زر برپشیز
که صراف دانا نگیرد بچیز.سعدی.- چون آب زر شدن ِ کار ؛ سخت نیکو و بسامان شدن آن ، و مرادف آن چون زر و چون نگار شدن است :
از پی زر بسر چو آب از پی آن دَوَم که او
با چو تو نقره ای کند کار دلم به آب زر.مجیر بیلقانی.تا ز رای تو یافت پرتو نور
کار خورشید همچو آب زر است.رفیعالدین لنبانی.آفتابی که هر دو عالم را
کار از او همچو آب زر گردد.عطار.|| شراب سفید.، ابزر. [ اَ زَ ] ( اِخ ) دهی به فارس. ( منتهی الارب ).