فراض

لغت نامه دهخدا

فراض. [ ف ِ ] ( ع اِ ) جامه. گفته میشود: ما علیه فراض ٌ؛ یعنی بر او جامه ای نیست و نیز گویند چیزی از جامه است. ( اقرب الموارد ). رجوع به فراص شود. || دهانه جوی. ( اقرب الموارد ). || ج ِ فرض. ( اقرب الموارد ). رجوع به فرض و فروض شود.
فراض. [ ف ِ ] ( اِخ ) جایی بین بصره و یمامه در نزدیکی فُلَیْج ، از دیار بکربن وائل. ( معجم البلدان ).
فراض. [ ف ِ ] ( اِخ ) تخوم شام و عراق و جزیره را گویند که در سمت مشرق فرات واقع شده است. خالدبن ولید به این مکان آمد و سپاهیان روم و عرب در اینجا به هم رسیدند، واقعه ای بسیار بزرگ رخ داد و گویند صدهزار تن در آن به قتل رسیدند و سرانجام خالد به حیره بازگشت. ( معجم البلدان ). شهری در حدود شام بر ساحل فرات. ( یادداشت به خط مؤلف ).

فرهنگ فارسی

شهری در حدود شام بر ساحل فرات
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال قهوه فال قهوه فال ورق فال ورق فال ای چینگ فال ای چینگ