لغت نامه دهخدا
شیخان. ( ع اِ ) ج ِ شیخ. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به شیخ شود.
شیخان. [ ش َ ] ( اِخ ) موضعی است بمدینه و در آنجا اردوگاه لشکر پیغامبر ( ص ) در شب حمله به مشرکین احد بوده است. ( از معجم البلدان ).
شیخان. [ ش َ ] ( اِخ ) شیخین. ابوبکربن ابی قحافه و عمربن خطاب.
شیخان. [ ش َ ] ( اِخ ) در نزد فقها، ابوحنیفه و ابویوسف باشند بعلت آنکه هر دو استاد محمد شیبانی بوده اند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
شیخان. [ش َ ] ( اِخ ) لقب مصعب بن عبداﷲ محدث. ( منتهی الارب ).
شیخان. [ ش َ ] ( اِخ ) نام اطمی. ( منتهی الارب ).
شیخان. [ ش َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان حومه بخش اشنویه شهرستان ارومیه است و 197 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).
شیخان. [ ش َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد و 132 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).