شکنجه کردن

لغت نامه دهخدا

شکنجه کردن. [ ش ِ ک َ ج َ / ج ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سیاست کردن. تعذیب کردن. عقوبت کردن با کیستار. ( ناظم الاطباء ). باهکیدن. عقاب. تعذیب. ( یادداشت مؤلف ). رنجانیدن و تنگ نمودن کسی را. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندرخور سخاش.خاقانی.بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین.مولوی.گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی و گه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. ( گلستان ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) شکنجه دادن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم