سپری کردن

لغت نامه دهخدا

سپری کردن. [ س ِ پ َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پرداخته کردن. ساختن : یا رب مرگ مرا از این دیوان و پریان پنهان کن تا آن مسجد سپری کند و تمام کند، پس خدای عزوجل دعای او اجابت کرد. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). || تمام کردن. به انتها رساندن. بکمال رساندن. پایان دادن :
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.رودکی.از بعد آن کیخسرو دل بر آن نهاد که یکبارگی کار افراسیاب سپری کند و چهار لشکر بزرگ ساخت. ( مجمل التواریخ ). || رهاندن. نجات دادن :
سپری کرد توانند ترا زآتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.؟|| گذراندن. طی کردن : گفتا وزیر ملک چین بودم و عمر در خدمت او سپری کردم. ( مجمل التواریخ ). || نابود کردن. تارومار کردن : چون خروش بوق شنیدی بیرون آی تا سپاه دشمن سپری کنیم. ( مجمل التواریخ ). امراء، کمر بندگی دربستند تابه فر دولت او دشمنان را سپری کردند. ( مجمل التواریخ ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - تمام کردن بپایان رسیدن ۲ - معدوم کردن نابود ساختن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم