لغت نامه دهخدا
ور نیک نمی کنی بجایم
با من صنما تو سربسر کن.سنایی.مه که از چرخ تخت زر کرده ست
با سریر توسربسر کرده ست.نظامی.دار ملک سروری جستند خصمان لاجرم
بر سر دارند اکنون کرده سرها سربسر.سلمان ساوجی.جنگها داریم با زلفش ولی در پای او
باز اگر افتیم با او سربسر خواهیم کرد.کمال خجندی ( از آنندراج ).