زمک

لغت نامه دهخدا

زمک.[ زَ ] ( ع مص ) برانگیختن کسی را بر کسی تا سخت خشمگین شود بر وی. || پر کردن مشک را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
زمک. [ زَ م َ ] ( ع اِ ) خشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
زمک. [ زِ م ِ ] ( ع اِ ) بن دم جانور پرنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دم غزه مرغ و دم مرغ و بن دم آن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

بن دم جانور پرنده دم غزه مرغ و دم مرغ و بن دم آن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم