دورجا

لغت نامه دهخدا

دورجا. ( اِ مرکب ) دورجای. دورگاه. مسافت دور. دور. مسافت بعید. تا مسافتی بعید. تا مسافتی دراز :
پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن با جماعتی روی به بسطام نهاد خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دورجایی به استقبال او شدند. ( تذکرة الاولیاء عطار ). نقل است که او را نشان دادند که همان جای پیر بزرگ است از دور جایی به دیدن او شد. ( تذکرة الاولیاء عطار ). رجوع به دورجای شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم