لغت نامه دهخدا
بر سرت خورشید می لرزید با چشم پرآب
بر درت گردون همی گردید با قد دوتاه.جمال الدین سلمان ( از آنندراج ).اگر چه داشت از این پیش ذوق یکتایی
ز آسمان قدم اکنون بسی دوتاه ترست.علی خراسانی ( از آنندراج ).- آسمان دوتاه ؛ آسمان خمیده پشت :
شعله شمع روزگار دورنگ
درزد آتش به آسمان دوتاه.انوری.- زلف دوتاه ؛ زلف دوتو. گیسوی بخم :
او سخن گفت نتاند چه گنه تاند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه.فرخی. || منافق. ناموافق. خلاف یکرنگ و یکرو و یک پهلو و یکرای. ( یادداشت مؤلف ) :
با پدر یکدل و یکرایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچکسی بر تو دوتاه.فرخی.نبید نی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه.فرخی.